به گزارش آوای تبریز، یادتان است اولین جمله کاملی که نوشتیم چی بود؟ آره! دقیقا! «بابا آب داد،بابا نان داد»؛ قبول دارید همین یک جمله ساده و ابتدایی درون خود چیزهایی زیادی برای فهمیدن دارد! اینکه بابا حواساش به همه چیز است، اینکه بابا، بابا شده است تا ما غم نخوریم! اینکه بابا خود یک قصه حماسی از جنس ایثار و مردانگی است و اینکه بابا همه جوانیاش را میدهد تا نانی بدهد.البته این مقدمه را نگفتم که یک قصه پدرانه برایتان تعریف کنم! یا شاید فکر کنید میخواهم باباترین بابای دنیا را بهتان معرفی کنم، زیرا برای ما دخترهای بابایی، باباترین نداریم؛ همهشان محکمترین تکیهگاه برای دخترشان هستند. بگذریم وَ برویم به قصه اصلی که اینبار میخواهم از اتفاقی که برعکس آن جمله کامل کلاس اول ابتدایی است برایتان بگویم! قصه از آنجایی شروع شد که روابط عمومی اداره کل زندانهای استان وسط بخورهای بعد افطار و بخوابهای قبل افطار تعطیلات عید نوروز با من تماس گرفت! آنقدری غرق در لحظات ملکوتی خواب اذان تا اذان بودم که حتی یادم نمیآمد شغلم چیست، که با این تماس یادم افتاد، خبرنگارم و تعطیلی به قد قوارهشان نیامده است! خلاصه آقای روابط عمومی تُند تُند داشت از یک سوژه قشنگ بهم میگفت و آخر سر هم گوشی را داد دست خود سوژه تا نکات تکمیلی را از زبان خودش بشنوم! داشتم تلفنی با خانم معصومه قلیزاده، مدیر دبستان دخترانه سما 2 تبریز حرف میزدم! از صدایش معلوم بود از آن مدیرهایی است که دل دانشآموزانش را قرص میکند! از واو به واو حرفهایش انسانیت پَرت میشد به این طرف خط!
وقتی بچهها به بابا آب دادند
همانطور که خودش تعریف میکرد وقتی بنرهای آزادی زندان در سطح شهر را میدید، دلاش غَنج میرفت برای این همه مهر! البته این را هم گفت که همیشه پناه میبرد به تصورات خوبِ این چنینی کاشته شده در قلباش. به خودش هم وعده داده بود که یک روز اگر خدایی ناکرده اتفاقی برای خود یا عزیزانش افتاد، در ازای آن تاج گلها و شام و ناهار در فلان رستوران گران قیمت برای متوفی، زندانی آزاد کند. اما یک روز از روزهای منتهی به عید نوروز که مدارس تَق و لگ برگزار میشود، خانم مدیره داشتند با همکاراناش از هر دری میگفتند و حرفهایشان حسابی گُل انداخته بود که حرف از آزادی زندانیان به میان آمد! خانم مدیر یکهو متوجه میشود که انگار این موضوع آرزوی خیلی از معلمان است که بتوانند زندانی آزادی کنند و همهشان هم ته قلبشان وصیت کردهاند که اگر خدایی ناکرده اتفاقی افتاد، زندانی آزاد کنند و یک خانواده را نجات دهند و همان لحظه یک تصمیم بزرگ گرفتند. همان طور که خانم قلیزاده داشت با آب و تاب از تصمیم بزرگشان برایم تعریف میکرد، متوجه این شدم که قرار است این چشمه مهربانی را ادامه بدهند و در اینجا به پایان نرسانند. خانم مدیر به اتفاق چند معلم دیگر مدرسه موضوع را با برخی از اولیا هم در میان میگذارند و آنها هم انگار از خدا خواسته، همهشان جواب مثبت میدهند و در ابتدا تصمیم بر این میشود که زندانی زن آزاد کنند ولی وقتی موضوع را از زندان تبریز پیگیر میشوند، میبینند خدا را شکر، زندانی زن با جرائم غیرعمد وجود ندارد.
باباهایی که به دست بچهها آزاد شدند
اغراق نکنم حال و هوای خانم مدیر وقتی که داشت حرف میزد، سرخوشانه بود؛ میگفت از اینکه زندانی زن با جرائم غیرعمد نداشتیم خیلی خوشحال شدیم و از اینکه تبریز غیرتمند اجازه نمیدهد تا یک زن و یک مادر در زندان باشد، بادی به غبغب انداختیم ولی مساله این بود که حالا چه کسانی را آزاد کنیم؟ دوباره به حرف آمد؛ از نوری که در این تاریکی کوره راه پیدا کردهاند خوشحالند؛ میگفت یکی از همکارانم با من تماس گرفت و تُند تُند، جوری که صدای ضربان قلباش را از پشت تلفن میشنیدم میگفت: معصومه جان هر کسی که دوست داری بگو ببینم اخیرا کاری کردهای؟ آخر من کل شب خواب تو را دیدم که یک سفره بزرگ باز کردی و همه دعوتند و جالب اینجاست اصلا خوراکیهای داخل سفره هم کم نمیشد. خانم قلیزاده به پیشنهاد یکی از دانشآموزهایش و همکاری اولیا و معلمان پولهای خود را روی هم گذاشتند و تصمیم گرفتند تا “بابا” آزاد کنند؛ یعنی اولویت با پدرهایی که فرزند دختر یا حالا پسر داشتند را آزاد کنند و از تبع آن توانستند 11 بابا را دم دمای عید به آغوش خانوادهشان برسانند. انگار خانم معلم قصه ما با این کارشان، یک دنیا شوق و لبخند برای روزهای دیگرش ذخیره کرده و گویی هزار هزار بهانه روشن برای شادی و دلگرمی در پستوی ذهناش ایجاد شده است؛ واقعیتاش را بخواهید، با حال او، کلی امید تراوش شد به رگ و ریشهام.
ثبت دیدگاه