به گزارش آوای تبریز، تبریز دفاع مقدس هشت ساله مردم انقلابی ایران اسلامی در مقابل دشمنان اسلام بدون شک نقطه عطفی در تاریخ و تمدن طولانی این کشور است. دورانی که به عنوان برگی زرین و درخشان در تاریخ کهن این سرزمین برای همیشه، ایام خواهد درخشید.مردان و زنان مسلمان این سرزمین با استقامت بینظیر خود نشان دادند که میتوان با توکل به خداوند متعال و توسل به ائمه معصومین (علیهم السلام) و اطاعت از ولی فقیه زمان خود در مقابل اهریمنان شرق و غرب، جانانه ایستاد و پیروزی و نصرت الهی را در آغوش کشید.نقش بیبدیل واقعه عاشورای حسینی و درس آموزی مردم این سرزمین از این تابلوی زیبای ایثار و شهادت، چنان واضح و مبرهن است که هیچ ناظر منصفی را توان انکار و کم رنگ جلوه دادن آن نیست. درسی که مردان این سرزمین را به مردانی پولادین مبدل ساخت این است که، شهادت در راه اسلام از منظرشان شیرین تر از عسل بود.بدیهی است، رسیدن به این مقام شامخ، در غیاب نقش بارزی که شاعران و ذاکران و مداحان اهل بیت عصمت و طهارت در دوران هشت ساله دفاع مقدس ایفا کردند.هیچ شب عملیاتی نبود که رزمندگان اسلام با نوحههای ذاکران اهل بیت (علیهم السلام) که اکثر آنها نیز رزمنده بودند دلهای خود را صفا نداده باشند. سخن از مرثیه سرایانی است که ذکر مصیبت حضرت سیدالشهدا (عليه السلام را نه یک شغل بلکه وسیلهای برای بخشش معاصی و رسیدن به جایگاه قرب الهی میدانستند. خبرگزاری فارس به مناسبت عاشورای حسینی و محرم هر روز یکی از زندگینامه نوحه خوانهای شهید لشکر 31 عاشورا را در دفاع مقدس که برشی از کتاب حنجرههای زخمی است را منتشر میکند.
شهید محمدرضا باصر
در سیزدهمین روز از بهمن ماه سال 1338 شمسی در شهر تبریز در خانوادهای مذهبی و متوسط دیده به جهان گشود. او اولین فرزند خانواده بود. پدر و مادرش نامش را «محمدرضا» گذاشتند. هوش سرشار، متانت خاص و تیزبینی محمدرضا او را از همان کودکی از دیگر کودکان همسن و سال خود متمایز کرده بود. در سال 1345 وارد دبستان «جهان شاهی» شد و با نمرات عالی دوران ابتدایی را به سر رساند و در مدرسه راهنمایی پناهی درس خواندن را ادامه داد. در همین سالها بود که اخبار مخالفان رژیم وابسته به آمریکا از دور شنیده می شد. در سال 1355 وارد دبیرستان نجات شد که مصادف بود با شروع مبارزات حق طلبانه ملت ایران. او از همان سنین نوجوانی هر کجا زمینه را فراهم میدید به سخنرانی می پرداخت و با حرف های منطقی خود جوانان را آگاه میساخت. از تهدید وابستگان به رژیم، هراسی در دل نداشت. در سال 56-1355 شمسی پس از قبولی در کنکور سراسری در رشتهی فیزیک دانشگاه کاشان پذیرفته شد.
دانشجوی فیزیک
اوج مبارزات ملت ایران همزمان بود با شروع تحصیلات محمدرضا و مبارزات او علیه رژیم پهلوی. با پیروزی انقلاب اسلامی ایران او که در همه عرصهها حضوری پررنگ داشت، با پیروی از خط ولایت فقیه پشت سر روحانیت قدم برمیداشت. در همان ماه های آغاز تحصیل با انسجام دادن به دانشجویان پیرو خطامام، انجمناسلامی دانشکده را راه اندازی کرد تا در مقابل حرکات مذبوحانه گروهکهای مزدور شرق و غرب موضعی مشخص و قاطع داشته باشد. محمدرضا که از هر فرصتی برای شناخت بهتر اسلام استفاده میکرد در جلسات اخلاق آیتالله امامی کاشانی در کاشان شرکتی فعال داشت و معتقد بود که اگر پشت سر علما حرکت نکنیم، گمراه میشویم چنانچه در وصیتنامه پربار خود نیز با اعتقاد قلبی به این موضوع اشاره کرده و نوشته: «همیشه و در همه حال پیروان صدیق ولی فقیه زمان رهبرکبیر انقلاب اسلامی، مرجع بزرگ تقلید و فرمانده کل قوای اسلام حضرت امام روحالله خمینی روحی فداه باشید. بزرگترین نشانه خط امام بودن هر شخص میزان اطاعتش از امام میباشد. حزب اللهی و خط امامی باید اطاعت بیچون و چرا و محض از امام نماید. اطاعت از امام، اطاعت از امام زمان (عج) میباشد.» در جریان انقلاب فرهنگی که دانشگاهها موقتاً تعطیل شده بود وی به تلاشهای شبانه روزی خود افزود. به طوری که شبها تا دیروقت به برنامهریزی و انجام مسئولیتهای خود در قبال مسائل فرهنگی دانشگاه میپرداخت. در کنار همه فعالیتهایی که داشت همراه با جهادسازندگی به روستاهای کاشان میرفت و در ساختن مدرسه، حمام، جاده و … به آنها کمک میکرد پس از گذشت چند ماه از تعطیلی دانشگاهها به شهر تبریز بازگشت و به خاطر علاقه خاصی که به سپاه پاسداران داشت به عضویت سپاه درآمد.
در همین مکان مقدس بود که روحش تا رسیدن به ملکوت اوج گرفت و تلاشهای خالصانهاش زبانزد عام و خاص شد.«با توجه به اوضاع سیاسی آن سالها و حضور برخی از وابستگان گروهکها در مدارس، مدیر مدرسه نیز مخالفت شدیدی با فعالیتهای فرهنگی و انقلابی می کرد. باشناختی که از برادر محمدرضا باصر عضو سپاه پاسداران تبریز داشتم، میدانستم عاشق کارهای فرهنگی است لذا با وی هماهنگی میکردم و در ساعاتی که مدیر برای صرف نهار به خانهشان میرفت، برنامه سخنرانی به راه میانداختیم که سخنرانی پرشور باصر با استقبال خوب دانشآموزان روبه رو می شد. در اواسط برخی از این برنامه ها ناگهان سر و کله مدیر پیدا می شد اما برخوردهای صحیح و محترمانه محمدرضا او را به سکوت وا می داشت. در یکی از همین برنامه ها مدیر رو به محمدرضا کرد و گفت: به وکیلزاده و دوستانش بگو درس بخوانند و دنبال کارهای دیگر نروند. محمدرضا در برابر سخنان مدیر قاطعانه گفت: «فرصت برای درس خواندن زیاد است. امروز انقلاب اسلامی در حال شکوفا شدن است و باید جوانان با انقلاب آشنا گردند.» به قول دوستان، خستگی را خسته کرده بود صبح ها هنوز آفتاب سرنزده از خانه بیرون میرفت. تا پاسی از شب گذشته در سپاه کار می کرد و با وجود این که کم غذا میخورد اما انرژی زیادی داشت. او که خود مداح و دلسوخته اهلبیت (علیه السلام) بود از جمله پایه گذاران هیاتهای حسینی و پایگاههای مقاومت تبریز به حساب میآمد. یکشنبه های هرهفته بعد از نماز مغرب و عشاء در یکی از مساجد محله با حضور تعدادی از سپاهیان و مردم شهر، به ویژه نسل جوان، جلسه های هیات را تشکیل می داد.
سختیهای سخنرانی
خاطره ای که در دفترش به یادگار مانده خود گویای این حقیقت است که او در پشت جبهه نیز رسالت خطیر خود را فراموش نکرده بود. محمدرضا باصر در یکی از دست نوشتههایش می نویسد: «یکی از شب های سرد زمستان است. هیات پایگاههای مقاومت مساجد در یکی از محلات پایین شهر در دامنه کوه عینالی قرار دارد. سخنران جلسه من هستم. موتوری را برمیدارم تا خود را به هیات برسانم هوا سرد است و زمین لغزنده. برفی که از چند روز پیش باریده هنوز روی زمین مانده. لباس فرم سپاه را پوشیده و اورکت سپاه را محکم بسته ام. در یکی از پیچ های تند که ورودی کوچه است می خواهم رد شوم که متوجه می شوم جوی آب، زیر برفها پنهان است. موتور برمی گردد و من در جوی آب می افتم. تا کمر میان برفها و آب یخ زده، گیر افتادم، با هر بدبختی که هست موتور را از زمین بلند میکنم. خدایا حالا با این وضع چگونه به مسجد بروم؟ حالا تکلیفم چیست؟ با خودم می گویم حالا میتوانم با این بهانه که در جوی آب افتادهام برگردم و برنامه هیات را مختل کنم. اما مطمئن هستم تکلیف چیزی غیر از این است. موتور را روشن می کنم و راه را ادامه می دهم تا به مسجد برسم آب شلوارم یخ زده و پاهایم از شدت سرما بی حس شده اند. وارد مسجد می شوم. مردم با صلوات استقبالم می کنند.
حاج صادق کمالی از ذاکرین اهلبیت (علیه السلام) که در سپاه نیز همکارم میباشد کنار تریبون نشسته و مرا دعوت میکند که سخنرانی را آغاز کنم. شروع به صحبت می کنم. کمکم هوای گرم مسجد باعث می شود یخ پاهایم آب شود و آب چکه، چکه از لباس هایم به زمین بریزد. زیر چشمی حاج صادق را می بینم که با کمال تعجب به شلوارم نگاه می کند. بعد از هیات جریان را برایش تعریف می کنم.حاج صادق میگوید: باصر، هر کس دیگری جای تو بود به مسجد نمی آمد. تو از کجا آمدهای که این چنین خودت را آزار میدهی؟می گویم: حاجی جان! این بسیجی ها با هزار امید بعد از یک هفته انتظار در مسجد جمع شده اند تا من برایشان سخنرانی کنم مگر می توانستم یا اجازه داشتم که به خاطر این مشکل کوچک رهایشان کنم.»
عاشق چهارده معصوم(علیهم السلام)
مادر بزرگوار محمدرضا در مورد فرزندش میگوید: علاقهی زیادی به چهارده معصوم (علیه السلام) داشت. از همان کودکی مومن و متدین بود. همیشه میگفت: «مامان! ما از وقتی چشم باز کرده ایم، مسجد دیده، روضه خوانی و صدای یا حسین شنیدهایم. من مدیون شما هستم که مرا اینطور بزرگ کرده و از زمان کودکی به آن مجالس بردهاید.» او بچه خیلی تمیز و مومنی بود. بچه های کوچک را دوست داشت. آنها را دور خود جمع میکرد و از اسلام و قرآن برایشان می گفت. علاقه زیادی به امامحسین (علیه السلام) داشت. هم در تبلیغات سپاه بود و هم پاسدار و نوحه خوان. زمان اعزام رزمندگان به جبهه در مصلی نوحه خوانی میکرد و اذان می گفت.
داماد با لباس سپاه
شهید باصر که همیشه و در همه حال مقید به اجرای تمام قوانین دینی و شرعی بود، بنا به سنت رسول خدا (ص) در سال 1360 با دختری پاک دامن از خانوادهای متدین ازدواج کرد. او همسری را برای خود برگزید که در فعالیتهای مذهبی و سیاسی اش یار و همراهش باشد. برای همین بود که ازدواج او نه تنها باعث کمرنگ شدن فعالیتهایش نشد، بلکه آنها را پربارتر و پررنگتر از گذشته ساخت.محمدرضا خود در ارتباط با ازدواجش مینویسد: «خیلی دوست داشتم، عقدمان را حضرت امام (ره) بخوانند. ولی این امر میسر نمی شود. اما نماینده ایشان در تبریز حضور دارند. مقدمات را آماده میکنیم و از دفتر نماینده امام در تبریز آیت الله ملکوتی برای خواندن عقد وقت میگیریم بهترین لباسم را میپوشم. لباس سبز پاسداری، ای کاش میتوانستم عشق و علاقه ام را به این لباس مقدس بر زبانم جاری کنم. ولی زبان و قلم عاجزند از بیان این عشق. به دوستان سپاهیام میگویم همه با لباس فرم سپاه در مراسم حاضر باشند. همه حواسم پیش نماینده امام است. خطبه عقد جاری میشود و صلواتها پشت سر هم نورانیت دیگری به مراسم میبخشند. حاج حسین جباری (عکاسی آزادی) مرتب عکس میگیرد. در کنار آیت الله ملکوتی میایستیم و عکسی به یادگار، با نماینده حضرت امام میگیرم که از جمله افتخارات دوران زندگیم، محسوب میشود.
با مراسمی ساده و بیآلایش زندگی مشترک محمدرضا با همسرش شروع میشود. همسرش در ارتباط با آغاز زندگی مشترک شان میگوید: «زندگی مشترک ما با زیارت حضرت ثامن الائمه (علیه السلام) شروع شد. او کمتر شبی به موقع به خانه میآمد. اوایل، برایم سخت بود. ولی کمکم در اثر تعلیم و تربیتش که واقعاً و عملاً معلم اخلاق بود، طوری به خصوصیات وی عادت کردم که شریک، در کارهای خیر او شدم.طولی نکشید که خداوند اولین هدیه خود را به این زوج بخشید و سال 1362 پسر شان دیده بر جهان گشود، به خاطر علاقه بسیار محمدرضا، به امامخمینی (ره) نامش را «روح الله» گذاشتند.روح الله 6 ماهه بود، که پدرش عازم جبهه گردید و در گردان امامحسین (علیه السلام) لشکر عاشورا در کنار آموزشهای رزمی مسئولیت برگزاری دعای کمیل، توسل، ندبه و زیارت عاشورا را به عهده گرفت. او مداح و نوحه خوان اهلبیت (علیه السلام) بود. کافی بود در حضورش نام حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) را ببرند آن وقت شروع میکرد به مرثیه خوانی. صدایش خستگی را می زدود و دلهای مشتاق را به تپش میانداخت.
صفای لشکر
خواندن سرود همگانی بین بچه های گردان از کارهای خوب او بود. از جمله خاطرات شیرینی که همرزمانشان از او به یادگار دارند؛ علاقهی خاص او به نوشیدن چای بود. این جمله معروف او را همه در مورد چای شنیده بودند که؛ «خدا هیچ حزب اللهی را با چای به امتحان نکشد». هر وقت از مقابل چادری عبور می کرد، بچه های چادر به نوشیدن لیوانی چای، دعوتش میکردند که اغلب هم، دعوت آنها را میپذیرفت. بسیجیان گردانهای لشکر عاشورا هرگز خاطره های مراسم عزاداری، راز و نیازهای شبانه و صوت دلنشین او را هنگام خواندن دعاهای توسل فراموش نکرده و نخواهند کرد. وقتی دعا میخواند عاشقانه، ندا سر میداد. صدایش گرم و آرامبخش بود.باصر در بین نیروهای گردان از محبوبیت زیادی برخوردار بود. صفای باطنی اش باعث شده بود تا همه او را دوست داشته باشند. در برنامه های صبحگاهی منبع و منشاء روحیه و نشاط بود.محمدرضا مطالعات عمیقی در زمینه معارف و تاریخ اسلام داشت. هرکجا که مینشست، سخنانش پربار و شیرین بود. همرزمانش عاشق شخصیت معنوی او بودند. دوست داشتند موقع صرف نهار یا شام به چادرهایشان دعوت کنند.
۷٫۵ مگابایت
شاخسی در اهواز
ایام ماه محرم سال 1363شمسی هر روز صبح زیارت عاشورا در گردان امامحسین (علیه السلام) برگزار می شد. باصر و خلیل نوبری با شوری خاص آن را می خواندند. به راستی که عزاداری آن دهه از هر لحاظ کم نظیر بود. در خیابان اصلی اهواز، دسته عزاداری سنتی (شاه حسین که مخصوص آذری هاست) با شوری وصف نشدنی برگزار شده بود. مردم نجیب اهواز اشکریزان در کنار دسته ایستاده بودند. حاج صادق آهنگران از این عزاداری خیلی خوشش آمده بود.
خادم خانواده شهدا
در مرخصیهایی که به شهر تبریز برمی گشت، از برنامههای ثابتش دیدار با خانواده محترم شهدا بود. به گفته خودش از این دیدارها درس میگرفت و با حضورش به آنان روحیه می داد. قبل از رفتن به منزل خود، ابتدا به خانههای شهدا می رفت. بعد از عملیات خیبر تعدادی از رزمندگان گردان امامحسین (علیه السلام) مفقودالاثر شدند. یعنی عراقی ها اسامی آنها را به سازمان ملل نداده بودند. یکی از آنان، برادر رسول آقابالازاده بود.باصر به خانه پدر و مادر ایشان زیاد سرمیزد. من هم که با رسول دوست صمیمی بودم وقتی به گردان آمدند عکس آقارسول را که خودش پشت نویسی کرده بود از طرف خانوادهاش به من هدیه کردند. که هنوز هم آن را نگه داشتهام.
راهیان کربلا
در سال 1363 گویندهی برنامه راهیان کربلا «اسکندر کوتی» از صدا و سیمای اهواز به گردان آمده بودند. با محمدرضا خیلی زود دوست شدند و گوینده با صدای خوب خود رزمندگان گردان را دور خود جمع کرد. ساعتی بعد از نماز مغرب و عشا در حسینیه گردان مشغول صحبت کردن شد. آن شب نیروها برای پیاده روی و مانور آماده حرکت شدند.باصر، محمدعلی ریسمانی ومن در کنار برادر کوتی ماندیم. ایشان با اصرار زیاد با ما مصاحبه کرد. باصر با حرارت و عشق صحبت میکرد و از اینکه ما مطیع ولایت هستیم و تا پای جان در مقابل متجاوزان ایستاده ایم سخن میگفت.
برخورد با مداح در دست نوشتههای باصر
نمازجمعه میعادگاه ما بچههای حزب اللهی بود. یک هفته انتظار میکشیدیم تا در نمازجمعه بچه هایی را ببینیم که نورانیت و صفای دل های آنها روحیه بخش ما بود. معمولاً زودتر از بقیه خود را به مصلای امام می رساندم. در وضوخانه بیشتر بچه های جبهه را که به مرخصی آمده بودند، می بینم و آنها را به گرمی در آغوش می فشارم. گاه آنقدر مشغول دیدار با بچهها میشوم که یادم میرود، جورابهایم را بپوشم. نماز که به پایان میرسید تازه میبینم، جوراب نپوشیدهام. در مصلی، مراسمی به مناسبت سالروز شهادت یکی از ائمهی اطهار (علیه السلام) برپاست. قرار است قبل از سخنرانی یک نفر مداحی کند. از دور یکی از مداحان را میبینم که به سوی جایگاه میرود.از مسئول عقیدتی میپرسم این را چرا دعوت کرده اند؟میگوید: اطلاعی ندارم. حتماً کسی نبوده او را دعوت کرده اند.علت کنجکاویم را می پرسد. می گویم: مداحی است که زیاد با انقلاب و امام میانه خوبی ندارد. تا به حال کسی نشنیده در هیأت و مداحی ها سخنی از امام، شهدا و انقلاب زده باشد، اینجا چکار می کند؟جلو می روم، جلویش می ایستم.– چه کسی شما را دعوت کرده؟میگوید: نمیدانم یکی از برادران.می گویم: شما حق ندارید، در مصلایی که به نام امامخمینی (ره) است به جایگاه بروید. ما به کسانی که اعتقادی به انقلاب، شهداء و امام ندارند و تا بهحال هیچ اسمی از آنها در مداحی های خود نبردهاند، نیازی نداریم. خواهش میکنم از همینجا برگردید. هروقت به این اعتقاد رسیدید و باور کردید این انقلاب عظیم و این امام و این شهدا را، آن وقت به اینجا بیایید.
مداح بهت زده نگاهی به اطراف می کند. انگار می خواهد کسی او را از دست من نجات دهد. ولی هیچ کس جرات ندارد در برابر حرف حقی که از زبان حقیر شنیده، اعتراض کند. سرش را پایین می اندازد و از همان راهی که آمده برمی گردد. به مسئول عقیدتی می گویم؛ نگران نباشید اگر از مداحان حزبالله کسی نیآمد، خودم مداحی می کنم.
آخرین دیدار
همسر محمدرضا درباره اش می گوید: «در ایام مرخصی بیشتر اوقات پیش خانواده شهدا بود. گاه اتفاق می افتاد که به دیدن نزدیکترین فامیل هایش می رفت و با هزاران دلجویی می گفت که برای خود وظیفه می دانم ابتدا به دیدن خانوادهی شهدا بروم. برای همین فرصت نکردم که زودتر به دیدن شما بیایم. بارها پیش می آمد بیشتر اعضای فامیل قبل از اینکه از آمدنشان باخبر شوند، به جبهه بر می گشت.مادرش می گوید: آخرین مرخصی باصر قبل از عملیات بدر بود. راه آهن تبریز آن روز میزبان جمع عظیمی از رزمندگانی بود که عازم جنوب بودند.مادر باصر دربارهی آخرین اعزام باصر و خبر شهادتش می گوید: «آخرین بار که با قطار می رفتند آمد و ما را با ماشین برد. در ماشین روح الله (فرزندش) کمکم او را می شناخت و می خندید. هر چقدر گفتم : رضا با این روح الله حرف بزن و او را بغلش کن! گفت: نه مامان. نمی خواهم مرا بشناسد. می گفت: نمی خواهم به من عادت کند. من شهید خواهم شد. همیشه می گفت: به روح الله از اول کودکی بگویید که بابات چرا شهید شد و هدفش چه بود؟»همسر شهید باصر در کنار خانواده سایر رزمندگان و شهدا با کودکی در آغوش برای آخرین وداع آمده بودند. آخرین دیدارها خود صحنههایی دیدنی بود. شاید کسی نمیدانست کمی آن طرفتر دوربین در کمین نشسته و حاج حسین جباری (عکاسی آزادی) لحظه وداع رزمندگان را شکار میکند. باصر، داخل کوپه بود و برادرخردسالش محمد که همسن پسرش بود از پشت پنجره در میان دستان باصر قرار میگیرد و دوربین فلش میزند. او که سرچشمه مهر و عاطفه بود، کودک را در آغوش گرفته و چشم در چشمان پاک او دوخته و میخندد. بالاخره قطار به راه می افتد و دل او را از تمام دلبستگیها بریده و به خط مقدم جبهه میبرد.
گریه برای رفتن
عملیات بدر در راه بود. فرمانده گردان اصغر قصاب عبدالهی در حال آخرین سازماندهی نیروهای گردان برای عملیات بود. بنا به مصالحی اجازهی رفتن به عملیات را به محمدرضا باصر نمیدادند. وقتی محمد رضا ممانعت فرمانده را در رفتن خود به عملیات دید، خیلی ناراحت شد و با تضرع گفت: اصغرآقا من الان هشت ماه است در کنار این رزمندگان هستم. در همهی آموزشها شرکت کردهام. امروز که وقت عملیات است، مرا نمیبرید؟اصغرآقا خیلی مودبانه گفته بودند: به وجود شما در آینده نیاز است. شما پیامرسان رزمندگان شهید باشید. باصر خیلی ناراحت شده بود. استدلال فرمانده او را قانع نکرد. اشک از چشمانش جاری شد. با منطق، رضایت فرمانده گردان را برای شرکت در عملیات مهم جلب کرد و با خوشحالی به چادرش برگشت.
شاخسی قبل از عملیات
آخرین عزاداری محمدرضا در کنار رودخانهی «سابله» درنزدیکی شهر بستان خوزستان برگزار شد. با حرارتی خاص نوحه میخواند: «بو جوانلار یاحسین، دینه قرباندی».شادی و خوشحالی باصر و دوستانش در 20 اسفند 1363 روی پلهای شناور، در آبراه “موته” که نقطهی رهایی لشگرعاشورا درعملیات بدر بود تداعی شادی یاران حضرت امامحسین (علیه السلام)درکربلا را میکرد. نماز ظهر و عصر خود را با حال خاصی درآن منطقه اقامه کردند. بلمها با بدرقهی آقامهدی باکری به راه افتادند.
داستان عکس
حاج جواد غفاری از پیشکسوتان لشکر عاشورا به نقل از یکی از رزمندگان گردان امام حسین (علیه السلام)، خاطرهای از باصر را چنین روایت میکند. در عملیات بدر سوار بلمها شده و به سوی خط مقدم درحرکت بودیم. کمکم میان نیزارها از دیدهها پنهان شدیم. باصر خیلی خوشحال بود. متوجه شدم از جیب پیراهنش چیزی را درآورد و داخل آب انداخت. به خود جرات دادم و پرسیدم چه بود؟ گفت؛ عکس پسرم روح الله بود. دیدم خیلی وابستهاش هستم ازخدا خواستم این وابستگی را از من بگیرد تا در صحنهی عمل خوب بجنگم. می ترسم اگر عکس کنارم باشد در لحظات سخت عملیات، پاهایم سست شوند. با خودم گفتم اینجا فقط مساله اسلام است و دفاع از آن، پس نباید هیچکس و هیچ چیز مانع دفاع من از اسلام شود. برای همین بهتر دیدم هیچ اثری از زندگی دنیوی در کنارم نباشد. باصر قدم در خط مقدم گذاشت. رشادتهای بسیاری در محوری که تنها چند قدم با دشمن فاصله داشت بر جای گذاشت و در نبردی بیامان در میان رگباری از گلوله و آتش به آرزوی دیرینه اش رسید.
تکبیر باصر
سیدنورالدین عافی ازرزمندگان دلاور لشگر عاشورا درباره نحوهی شهادت باصر میگوید: در عملیات بدر به دستور فرمانده گردان، اصغر قصاب عبداللهی و چند نفر دیگر به همراه محمدرضا باصر ماموریت یافتیم تا راه کانال را برای نیروهای گردان تخریب باز کنیم، تا نیروها از آنجا پلهای عراقیها را منفجر کنند. باصر تکبیر گویان میخواست از کانال بلند شود تا پیشروی کنیم چند تیر به گلو، شکم و چند جای دیگر از بدنش اصابت کرد. از کانال گذشتیم و نیروهای گردان تخریب پشت سرمان آمدند. باصر هنوز به شهادت نرسیده بود. هر از چندی میآمدم و به او نگاه میکردم در حالی که خون از زخمهایش جاری شده بود زیر لب ذکر میگفت. صدای الله اکبرش را به وضوح میشنیدم. دلداریش میدادم تا مقاومت کند. آن بزرگوار تا صبح زنده بود. نزدیکیهای صبح به شهادت رسید. درگیری ما هنوز ادامه داشت. صبح محاصره تنگتر شد. مهمات کم آمد. رفتم تا فشنگهای تیرباری که به دور کمر باصر بسته شده بود رادر آورده و از آنها استفاده کنم. اما نتوانستم. بدنش انگار خشک شده بود. سرش به حالت سجده، روی زمین خم شده بود.پیکر مطهر باصر با اقتداء به سالار شهیدان حضرت حسین بن علی (علیه السلام) سالها روی خاک تفتیدهی کربلای ایران ماند و پس از گذشت سالها، در روز21 ماه مبارک رمضان سال 1372 شمسی به آغوش خانواده بازگشت و در کنار یاران شهیدش در گلزار شهدای وادی رحمت تبریز آرام گرفت.
مسافر کربلا
مادرش میگوید: «روز عید بود. دامادها برای عید دیدنی آمده بودند. داماد کوچکمان که خودش هم جانباز است، پیراهن سیاه پوشیده بود.گفتم: آقا ابراهیم چرا سیاه پوشیدی.گفت: مامان الان که این همه شهید میآید چه عیدی؟ آدم باید سیاه بپوشد.من هم پا شدم و پیراهن سیاه پوشیدم و رفتم عیددیدنی خانهی اقوام. یکی دو جا که رفتم برگشتیم خانه، تا پنجرهها را با نایلون سیاه بپوشانیم تا هواپیماهای دشمن در زمان بمباران روشنایی را متوجه نشوند و نتوانند مناطق مسکونی را مورد حمله قرار دهند. نزدیک اذان مغرب بود. رفتم بالای نردبان، دیدم بچهها آرام صحبت میکنند.پایین آمده و گفتم چی شده؟ برای رضا اتفاقی افتاده؟گفتند: نه.گفتم: شما را به خدا اگر رضا شهید شده به من هم بگویید. آرزوی من شهادت اوست. از خودم خجالت میکشم. وقتی دیگران را تشویق میکنم تا فرزندانشان را به جبهه بفرستند، آرزو میکنم من هم مادر شهید باشم. حیف است در این زمان حداقل یک شهید نداشته باشیم. اگر شهید شده به من هم بگویید.
گفتند: مثل اینکه زخمی شده، میرویم دنبالش تا ببینیم چه طور شده؟خانه را جمع و جور کردیم. خانواده شهیدان آقایی سروری و خانم حسینی آمدند و خبر آوردند که، شهید تجلایی و اصغر قصاب عبداللهی در عملیات بدر شهید شدهاند، میگفتند: جنازههایشان در شرق دجله عراق مانده و امکان آوردنشان نیست. سپس خبر شهادت باصر را هم دادند. خدا را شکر کردم که به آرزویش رسید.خواهر شهید میرابوالفتح میراحمدیان که با آنها رفت وآمد داریم بعد از شنیدن خبر شهادت باصر خیلی گریه کرده بود میگفت: شب چهلم شهادت آقا محمدرضا، درخواب دیدم که بالباس سپاه تشریف آوردهاند و در دستش هم شیشه ای پر از آب زلال است. سلام و احوال پرسی کردم. گفتم آقا رضا این چیه داخل شیشه؟ گفت: این آب چشمان شماست. امروز که زیاد گریه کرده اید اینها ذخیره شده اند .گفتم آخه ما آنقدر گریه نکردیم. گفت: نه خیلی گریه کرده اید از ته دل گریه کرده اید هر کس برای امامحسین (علیه السلام) یاشهیدان از ته دل گریه کند اشک چشمانش این گونه ذخیره میشود.
فرازهایی از وصیت نامه شهید محمدرضا باصر
جبهه واقعاً دانشگاه بزرگ کسب معنویت، ایمان، تعهد و ایثار است. امید دارم بتوانم در این دانشگاه الهی، تحصیلی لایق آن بنمایم. خدایا تو خود شاهدی که از دوری و فراق شهیدان عزیز و همسنگران نازنینم که به لقاءالله پیوستهاند غصه میخورم. میخواهم به پیششان برگردم.همیشه و در همه حال از پیروان صدیق ولی فقیه زمان خود، رهبرکبیر انقلاب باشید. هیچوقت این سخن با عظمت امام یادتان نرود که شکست روحانیت، شکست اسلام است. در مقابل چهره های مختلف ضد انقلاب هیچ گونه سستی به خرج ندهید. آنهایی که در هر لباس، گروهکهای ضد انقلاب، گرانفروش، سلطنت طلب، خلق مسلمان، بی حجابی… احمقانه می خواهند در مقابل سیل خروشان انقلاب عزیز اسلامی، بایستند. بگویید و بفهمانید که: ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست عرض خود میبری و زحمت ما میداری آنها بدانند که در روز قیامت شهدا در پیش خداوند تعالی همان معامله را با آنها خواهند کرد که با صدام و شرق و غرب جنایتکار میکنند. چند کلمه هم با خانواده ام صحبت کنم. پدر و مادر عزیز و مهربانم، واقعاً شما باید افتخار کنید به اینکه، خداوند به بنده حقیر و روسیاهش، فرزند شما، افتخار شهادت را نصیب میکند. شما واقعاً پدر و مادر مومن، متعهد، پاک و مهربانی برای من بودهاید. مسلماً شما میخواستید که زحماتتان در مورد حقیر به نتیجه برسد و نیز در مورد سایر فرزندانتان.
همسر گرانقدر و مومنم ، از این که نتوانستم به آن صورت در خدمتتان باشم و حق شوهری را نسبت به شما که همسری نمونه از هرجهت و بسیار عزیز برای حقیر بودهاید، ادا کنم ، شرمندهام. شما آنقدر عظمت روحی و استقامت مکتبی داشتهاید که همه را به حیرت واداشته است. همسر گرامیام سعی کنید روحالله را از اول، با مکتب اسلام آشنا کنید. با عظمت اسلام و مکتب شهادت، آشناتر شود. روح الله باید یک سرباز تمام عیار امام زمان (عج) وانقلاب اسلامیمان باشد. حسینچی و عاشق اباعبدالله الحسین (علیه السلام) باشد. وصیت مهم دیگری که دارم این است؛ همیشه خودتان را خادم خانوادههای شهدا بدانید. همیشه به آنها سر بزنید و از آنها دلجویی بنمایید و بگویید خادمتان به نزد عزیزان شما رفت.
ثبت دیدگاه