به گزارش آوای تبریز، همین چند روز پیش بود که پدربزرگ پشت چهارچوب پنجره رو به حیاط، خیره به نقطهای ایستاده بود و همه آن ابروان به هم پیوسته سفیدش را در هم کشیده و زیر لب داشت یک چیزهایی میگفت! معلوم بود عصبانی است؛ نزدیکتر رفتم تا دلیل این همه اخم و تَخماش را بفهمم!
کجکی نگاهم کرد و انگار که منتظر بود تا یکی یک چیزی بگوید و با کوچکترین تلنگری سررزیر شود! شروع کرد به بلند بلند حرف زدن: «عصبانی نیستم دلخورم! آخر از این بچهها و نوههای من هیچ آبی گرم نمیشود؛ صدبار به تک به تکتان گفتم چاه آن طرف حیاط داره پُر میشود ولی انگار نه انگار؛ گفتم عصای دست میشوید ولی همه پِی کارهای خودتان هستید و ذرهای به مسائل این خانه ارزش قائل نیستید».
انصافا حق هم داشت؛ از یک ماه پیش مدام همین حرف را تکرار میکرد و همه هم قول میدادند که همین فردا یک لجنکش بیاورند تا چاه حیاط پشتی را خالی کند ولی کدام فردا منظورشان بود را خدا داند.
لابلای گلایههای پدربزرگ یادم افتاد که قبل از دوران پاندمی کرونا، وسط خیابان یک راننده ماشین لجنکشی را گیر آورده بودم تا در مورد سختی شغلشان با او حرف بزنم که آن هم خورد به کرونا و به کل یادم رفت و الآن بهترین فرصت است که هم خواسته پدربزرگ را برآورده کنم و بشوم نوه عزیز دُردانهاش و هم اینکه آن مصاحبه مانده را هم به سرانجام برسانم.
آقای رستگاری با دستهای کثیفی که پول تمیز کسب میکند…
با آن شماره تماس گرفتم و قرار شد بعد از آخرین سرویساش که ساعت ۳ بعد از ظهر تمام میشد به خانه پدربزرگ بیاید! آقای رستگاری، راس ساعت ۴ زنگ در خانه را زد؛ خستگی از همه سر و صورتاش میبارید، میگفت کمرم از خستگی دارد تیر میکشد دیگر بدنم نمیکشد، ۷۰ سالم شده؛ ولی وقتی گفتی آن خبرنگار هستی که سالها پیش شمارهام را گرفتی یادم افتاد و نخواستم کارتان عقب بیافتد.
آقای رستگاری کارش را شروع کرد و لجنکش نارنجی رنگ خودش را با دند ه عقب آورد داخل حیاط! من هم گوشهای نشسته و داشتم از انجیر خشکهایی که پدربزرگ از جیب کُتاش درآورده و بهم داده بود میخوردم، آخر آقاجان وقتی به کسی انجیر بدهد یعنی خیلی برایش عزیز است و به خاطر همین آن روز یک جورایی روز تاجگذاری من در بین نوادگان هم بود.
خلاصه همه این موضوعات و آمدن آقای رستگاری به خانه پدربزرگم باعث شد تا یک فکری بکنم و آن هم نوشتن یک گزارش روز پدری از جنس “پدرانی با دستهای کثیف اما با روزی حلال و تمیز”.
نزدیکتر رفتم، دقیقا جایی که آقای رستگاری خرطوم بزرگی را انداخته بود داخل چاه؛ بوی لجن به قدری زننده بود که از عمق وجودت میرفت تَهِ ریهها و حال آدم را خراب میکرد.
چونکه من یک پدرم…
آقای رستگاری، چطور میتوانی این بو را تحمل کنی؟ صدای مکش لجنکش زیاد بود و صدا به صدا نمیرسید؛ دوباره با صدای بلندی تکرار کردم! به نرمی خندید: «دخترجان جلوتر نیا، اذیت میشوی، شما جوانها تحمل این بوها را ندارید که! من هم این بوها را تحمل میکنم چونکه… چونکه…! من بهتر است بروم جای خرطوم را عوض کنم».
پشت سرش حرکت کردم، خُب چونکه؟ سرش را به طرفم برگرداند: «من و تو دقیقا روی همین چونکه نقطه مشترک داریم! چونکه تو برای کارت ارزش قائلی، چونکه
میخواهی نان حلال داشته باشی و به خاطر همین با اینکه حالت دارد به هم میخورد این بو را تحمل میکنی تا از من مصاحبه بگیری؛ من هم دقیقا به خاطر اینکه میخواهم نان حلال سر سفرهام ببرم، چونکه من یک پدرم و نیاز مالی خیلی زیادی دارم تا آرزوهای بچههایم را برآورده کنم، برای همین این بو را تحمل میکنم».
ما نباشیم، شهر را با عطر فرانسوی هم بشوری باز بوی لجن میدهد…
ولی ما خبرنگارها همیشه که مجبور نیستم این بو را تحمل کنیم، گاهی وقتها با یکی مصاحبه میکنم که بوی عطرش از پشت عکسهایی که از او میگیریم هم به مشام مخاطبان میآید؛ صدای قهقهاش بلند شد: « عیبی ندارد، عوضاش من مطئنم اگر شغل ماها و پاکبانها نبود، کل شهر را هم با عطر فرانسوی شستشو میدادید باز بوی لجن غالب بود و از تَن و روی همه بوی لجن و تعفن میآمد».
دو تا ماسک روی هم زدم تا بلکه از شدت بو کاسته بشود؛ آقای رستگاری هر بار تا نیمه خم میشد داخل چاه و جای خرطومها را عوض میکرد و مدام درجه مکش را تغییر میداد!
گفتم آقای رستگاری دلم میخواهد چند سووال بدجنسگونه از شما بپرسم، به دل که نمیگیرید؟ شانههایش را بالا انداخت: «هر چندتا دلت میخواهد سووال بدجنسی بپرس؛ فقط باید قول بدی تا آخر سر مشکلات ما را هم بنویسی، چند سال پیش قرار بود بنویسی و پیگیرشان شوی».
بابای من یک لجنکش است…
اول از همه چند تا بچه دارید؟ و اینکه شده بچههاتون از شغل شما خجالت بکشند؟ دوباره خم شد داخل چاه و از همان جا جواب تک تک سووالهایم را میداد: «سه تا دختر و یک پسر دارم؛ همگی را به دانشگاه فرستادم! دقیقا با پول حلالی که از همین فضولات و لجنهای مردمی به دست آوردم بزرگشان کردم! همیشه هم بهم گفتند بهت افتخار میکنیم! فکر نکنم از من خجالت بکشند».
نشست کنار چاه و از اینکه کمرش زُق زُق میکند نالید؛ اما دوباره به ادامه حرفهایش برگشت: « نزدیک به نیم قرن است که کارم همین است، سالها به صورت روز مزد برای یکی کار میکردم و بعد خدا خواست و این ماشین مدل ۵۵ را خریدم و شدم نوکر و ارباب خودم! با این بچههایم را بزرگ کردم،جاهاز خریدم، عروسی گرفتم براشون، هر پنجشنبه شب جمع میشوند خانهمان و سفرهای که جلویشان باز میکنیم از درآمد حاصل از همین کار است! پس از چی خجالت بکشند، داشتم که برایشان نکنم؟ هر چه در توانم بود را گذاشتم و سعی کردم در وسع خودم کم برایشان نگذارم!».
آقای رستگاری انگار که داشت سووالهایم ذهنام را میخواند: «حتما میخواهی نظر همسرم را هم بپرسی؛ همسرم خانم خیلی خوبی است، قوم و خویش پولدار و لاکچری زیاد داریم که در طول سال بارها هم را میبینیم و همیشه خانمام از من جوری یاد میکند که انگار چه کار شاقی انجام دادم! همیشه با افتخار گفته است که همسرم یک لجنکش است».
با سرعت به سمت ماشین نارنجی مدل ۵۵ اش رفت و سریع خاموشاش کرد و دوباره از ماشین پایین آمد! گفتم کارتان تمام شده است؟ سرش را به طرف بالا تکان داد: «نه بابا! هنوز کمی از کار مانده، باید مدام ماشین را خاموش کنم تا مکندهها داغ نکنند؛ خُ سووال بعدی خانم خبرنگار؟».
فامیل بد هم داشتید؟ کسی که فاز باکلاسی بگیرد و مثلا از شغل شما چندشاش بشود؟ خندید: «تو فامیل ما همچین فردی نیست ولی تو فک و فامیل همکارها زیاد شنیدم؛ مثلا باجناق یکی از همکارها برای اینکه در جمع این دوست ما را تخریب کنه، مدام میگوید، اَه بوی لجن میآید! یا بعضیها با القاب زشتی اسم ما را در گوشیشان ذخیره میکنند که دل آدم میشکند! اما اینکه در فامیل ما همچین آدمی باشد که از من بدش بیاید و یا احساس چندشی بکند وجود ندارد و اگرم باشد راه باز و جاده دراز! خیلی راحت میتواند قطع رابطه کنیم و بیشتر از این همدیگر را اذیت نکنیم».
از آقای رستگاری سووالهای زیادی داشتم ولی به قدری خسته بود و چشمهایش فریاد از بیخوابی میزد که دلم نمیخواست اذیتشان کنم، گفتم چند سووال کوتاه دارم و اذیتتان نمیکنم؛ سه تا دختر دارید، خاطره خوبی پدر دختری دارید؟ و آخر از همه هم از مشکلتان هم بگویید که قول دادم بنویسم.
کمی این طرف و آن طرف کاپشن رنگ و رو رفتهاش را گشت و آخر سر گوشی نوکیا مدل ۱۰۶ را از جیباش در آورد! چشمهای خود را ریز کرد و انگار دنبال یک چیزی داخل آن گوشی بود و البته این طور هم بود، چراکه بعد از 5 دقیقهای با ذوق و شوق نزدیکتر شد:« ببین این شماره دختر کوچکم است، خیلی من را دوست دارد؛ یکبار معلمشان از بچهها خواسته بود تا انشاء با موضوع آزاد بنویسند و دختر من بدون اینکه از کسی کمک بخواهد در مورد من نوشته بود! “بابای من یک لجنکش است”، آن قدر این انشا زیبا بوده که از مدرسه من را دعوت کردند و قدردانی کردند! خیلی ذوق کردم، روز خیلی قشنگی بود به والله! هر وقت یادم میافتد خستگی از تن و روانم خارج میشود».
مشکلات یک بابای معمولی…
این بار تسبیح سرخابی رنگ را هم از جیب دیگرش در آورد و چند دوری تو دستاش زد:«خُب! مشکلات که خیلی زیاد هست از کجاش بگویم؟ از کجا شروع کنم؟ مثلا اجازه بده از این بگویم که ما هیچ اتحادیه صنفی نداریم! ما هیچ کدام بیمه نیستیم! این شغل هر روز داره کمرنگ میشود و کسی هم عین خیالش نیست؛ شاید با خودتان بگویید که فاضلاب شهری آمده و دیگر کسی با لجنکشها کاری ندارد ولی سخت در اشتباه هستید زیرا بعضی جاها و بعضی نقاط شهری هستند که اصلا امکان ایجاد فاضلاب شهری در آنها نیست! مثل همین خانه پدرجان شما؛ بیشتر کارخانهها هم چاه فاضلاب دارند؛ اصلا خود شهرداری در بیشتر مواقع از ما کمک میخواهد ولی بیشترین سنگاندازی را هم آنها دارند».
خرطوم داخل چاه چند تکانی خورد و آقای رستگاری بلافاصله سمت چاه رفت؛ آخیشی گفته و خرطوم مکنده را بالا کشید:« کار من تمام شد و خدا بخواهد میروم که تا خود صبح بخوابم؛ تو هم با یک تیر چند تا نشانه زدیها! نگو که نفهمیدم! برای تو هم آرزوی موفقیت و همینقدر انرژی زیاد از خدا میخواهم تا فقط شنونده و رساندن اخبار کُت و شلواریها نباشی و به ما حرفهای ما بودارها و لباس زِوار دررفتهها هم گوش بدهی».
وقتی تانکر لجنکش ترکید…
همان روز از آقای علیاکبر رستگاری شماره چند تا دیگر از رفقایش را هم گرفتم تا از دریچه نگاه آنها هم به این شغل و پدرانههایشان نگاه کنم؛ مثلا آقای عادل شکری یکی از همینهاست! او از سال 85 بود که به عنوان لجنکش کار میکند؛ البته خودش از آن ماشین نارنجی لجنکشها ندارد و ماشینی که با آن کار میکند برای یک شرکت خصوصی است.
آقای شکری هم مثل آقای رستگاری هیچ بیمهای ندارد و همانطور که خودش تعریف میکرد هرچه قدر هم شهر پیشرفت کند باز بعضی جاها این لجنکشها هستند که باید باشند.
آقای شکری دو پسر دارد و آنها هم با شغل پدرشان هیچ مشکلی ندارند و به وجود او افتخار میکنند.
او حتی از روزی که تانکر پر شده لجنکش به خاطر اشتباه کارگر شهرداری ترکید و همه جا به گَند کشیده شد هم با بهم گفت! البته با استفاده از لغات طنزگونه.
یا آقای فرهادی، یکی دیگر از همکارهای آقای رستگاری از مشکل محل تخلیه فضولات حرف زد! از بعضی از همسایههایش هم گله داشت که اجازه نمیدهند ماشین لجنکش را در محل پارک کند در حالی که اصلا بویی ندارد.
با همه این اوصاف، در میان این حجم از ترافیک بیمهریِ لابلای روزمرگیها و وسط زندگیهای ماشینی، بعضی مشاغل هستند که اگر نباشند، نمیشود، اگر نباشند همه چیز قفل میشود، اگر نباشند به معنای واقعی کلمه همه چیز به گَند کشیده میشود! و مهمتر از آن، مجری همین شغلها هم پدرانی هستند که خروار خروار مسوولیتهای زمخت روی شانههایشان ریخته است.
ثبت دیدگاه