به گزارش آوای تبریز، دیگر طاقتمان طاق شده بود، بهمن ماهها پشت سر هم میآمد اما هیچ خبری از آن معجزه وعده داده شده به ما نبود.
ظرف تحملمان لبریز شده بود! اما آن انتظار شیرین تَهِ دلمان که از درون فریاد میزد که قرار است بشود، سرپا نگهمان میداشت و نمیگذاشت فرو بریزیم؛ میدانی ما کاخ دلخوشیهایمان را با دلبستگی به آن معجزه بنا کرده بودیم! میدانستیم که قرار است در یکی از همین بهمنماهها بیاید.
بهار امسال بود که با ما تماس گرفتند؛ خبر از آن معجزه بهمنماه مان دادند! پشت تلفن لرزیدم! یکهو همه سختیهای آن چند سال انتظار، بدو بدو خودشان را پشت پلکهایم رساندند؛ همه آن روزها مرور میشد، مرور میشد و مرور میشد! آخ چه خستگی مقدسی.
شاید باور نکنید ولی آن تماس بهترین تماس عمرمان بود! میدانید چه بهمان گفتند؟ گفتند بیایید علی، نوزاد متولد ۲۱ بهمن ماه سال ۱۴۰۱تان را ببرید؛ گفتند بیایید همه دنیایتان را بردارید ببرید، گفتند بیایید نفس تازه زندگیتان را ببرید!
نگو این معجزهمان واقعا بهمن ماه به دنیا آمده است و فقط دو سه ماه دیرتر ما پیدایش کردیم!
قصه اول: معجزهای به نام علی کوچولو
بابای علی داشت با شوق از آن روزها تعریف میکرد و علی کوچولو تو بغلش هم هر چه دلبری در چنته داشت را به اجرا در میآورد! و من این وسط خیره به این معجزه بودم؛ چشمهایش، ابروها، نگاهش عین باباش بود، لبخندهای هر از گاهش و فرم دماغ هم با مادر مو نمیزد.
مگر میشود یک بچه اینقدر شبیه به مادر و پدری باشد که به اصطلاح عام پدر و مادر بیولوژیکیاش نیست! در انتخاب کلماتام دقت میکنم و هر سوالم را بارها در ذهنام مرور میکنم تا مبادا از واژه نامناسب و دلشکنی استفاده نکنم!
تا من سووالی بپرسم، بابای علی خودش میپرسد: شبیه هستیم مگر نه؟
بدون هیچ مکثی گفتم خیلی زیاد! دوباره به حرف آمد: من ۳۱ سالم است و ۱۴ سالی میشود که ازدواج کردهام! همه راهها را رفتیم تا بچهدار بشویم ولی تقدیر الهی این بود که نشود؛ آخر سر با همسرم قرار گذاشتیم تا از طریق بهزیستی اقدام کنیم، اما به خاطر اینکه سن من کم بود، بهزیستی اصلا پرونده ما را به مرحله اجرا نمیگذاشت! ما هم گفتیم هرچه نصیب و قسمت؛ بگذار پروندهمان آنقدر خاک بخورد که بالاخره خداوند یک چارهای میکند!
بابای علی از آن روزها میگفت، از خوابی که چند سال پیش همسرش دیده بود که گفته بودند قرار است بچهتان را بهمن ماه به شما بدهیم و برای همین سالها هر زمستان از بهمن ماه برایشان یک بهار بود و آخر سر هم دقیقا همان شد! علیِشان متولد بهمن ماه است.
خانم مجری، اسم بابای علی را صدا میزند تا برود حرفهای دلش را بالای سِن بزند! علی را بغل مادرش میدهد و از من هم میخواهد تا ادامه گفتگویمان بماند برای بعد سخنرانی.
من هم نشستم در گوشهای از سالن و به حرفهای بابای علی در مراسم تجلیل از خانوادههای فرزندپذیر گوش دادم، دلش پُر بود از واژههای نامناسب در جامعه؛ میگفت هر کسی گفت اینها بچههای شما نیست و مال غریبه است، جواب کوبنده بهشان دهید و اصلا اجازه ندهید با روح و روان شما و بچهتان بازی کنند! اجازه ندهید به بچهتان یک صفت بدهند آن هم صفت “فرزندخوانده”.
از واو به واو جملات بابای علی کوچولو میتوانستی آن ذوق را بگیری! آنقدری که میخواست فریاد بزند علی مالِ من است؛ جانِ من است و مثل خون در رگهای من است.
حرفهایش تمام شد، پایین آمد و زود علی را از مادرش گرفت و تا میتوانست بو کشید! انگار که همه جهاناش را این نی نی تپل تشکیل داده است.
دوباره رو کرد به من: میبینی خانم خبرنگار! تو رو خدا در گزارشتان بگویید از ما مدام نپرسند بچهات را از کجا برداشتی؟ مگر علی یک کالا تو سوپرمارکت است که من خریده باشم؟ این را هم بگویید که به ما نگویند دمتتان گرم عجب دل بزرگی دارید؟ کجای دل ما بزرگ است؟ مگر چه کار کردیم؟ ما بچهدار نمیشدیم و برای بچهدار شدن انواع روشها وجود دارد که یکیاش هم این روشی است که ما انتخاب کردیم.
بابای علی حرف میزد و از روزی که فرم بهزیستی را پُر کرده بود و در آن نوشته بود که جنسیت بچه برایمان مهم نیست و فقط نوزاد باشد تا دندان درآوردناش، چهار دست و پا راه رفتناش، تاتی تاتی کردناش، گریههاش، تبهای شبانهاش، اولین خندهاش، اولین باری که بابا و مامان میگوید را ببینم و من در این میان خیره به دستهای کوچک علی بودم که داشت صورت پدرش را نوازش میکرد و با هر نوازش یک بوسه به طرفش نثار میشد.
به بابای علی گفتم اول گزارشم را با داستان شما شروع خواهم کرد؛ از این عشق و علاقه پدر و پسریتان خواهم نوشت! خندید: پس بنویس میزان این عشق را حدس هم نمیتوانید بزنید! بنویس که خدا گر زِ حکمت ببندد دَری! زِ رحمت گشاید درِ دیگری!
قصه دوم: کودکانی که امید زندگی میشوند
روی یکی از صندلیهای ته سالن نشسته و داشتم به بچهها و نگاههای عاشقانه بابا و مامانشان نگاه میکردم! با خودم میگفتم همه آدمهای این سالن یک قصه برای خود دارند اما از آن قصههایی که آخرش شیرین تمام میشود!
یک لحظه چشمم به یک روحانی وسط سالن خورد؛ گفتم حتما از آن مسوولانی است که ردیفهای جلو، جایی پیدا نکرده و مجبور شده است تا بیاید پیش ما معمولیها بنشیند.
اما واقعیت ماجرا یک چیز دیگر بود! امان از این قضاوتهای عجولانه؛ آخر میدانید داشت دست روی سر پسر بچه ۴،۵ سالهاش میکشید. فهمیدم خودش از جنس میهمانهای اصلی این مراسم هستند.
یک صندلی نزدیک به آنها پیدا کردم و جَلدی رفتم تا آنجا بنشینم؛ داشت مدام میگفت طاها باباجان، عروسکهای زنبور روی سِن را نگاه کن! دیدی چی گفت؟
طاها که انگار نمیتوانست خوب، نمایش عروسکی را ببیند، چاره را در نشستن در بغل حاج آقا (بابای طاها) دید! از آن طرف هم مادرش داشت نارنگیها را پوست کنده و دانه دانه در دهان طاها میگذاشت.
فضولیام گل کرد (شما بخوانید خبرنگار است و ذاتا کنجکاو) و دلم را صابون زده بودم برای یک سوژه جالب. خلاصه سرتان را درد نیاورم و از پشت سرشان صدایشان زدم!
حاج آقا! به نظرم شما در این مراسم خاصترین سوژه هستید؛ من خبرنگارم و اگر شما و همسرتان تمایل داشته باشید کمی با هم صحبت کنیم! بیمقدمه قبول کرد اما قبل اینکه حرفی بزند، طاها را بغل مادرش داد.
با صدای آرامتری حرفهایش را شروع کرد:«دوست ندارم طاها بشنود؛ نه اینکه چیزی را پنهان کنیم! اصلا. فقط دوست ندارم خاطرات آن روزها برایش مرور شود».
کمی صدایش را بلندتر کرد: «خٌب از کجا بگویم؟ حتما که خواهی گفت از اولِ اولش؛ من و همسرم زندگی خیلی خوبی داریم، نه اینکه پولدار باشیم! زندگی آرام و عاشقانهای داریم! اما خُب تنها نقص زندگیمان بچه بود؛ خیلی تلاش کردیم ولی نشد که نشد! از گوشه و کنار هم میشنیدیم که پیشنهاد جدایی به ما میدادند ولی مگر ازدواج یک موضوع الکی است که با این چیزها از هم بپاشی»؟
به حرف آمدم تا سوالی که در ذهنام است را بپرسم، مدام طول و عرض سوالم را قیچی میکردم و آخر سر گفتم حاج آقا ببخشید باید بپرسم و لطفا ناراحت نشوید! آخه از نظر بدخواهان نظام که همیشه سعی میکنند تا وجهه بدی به روحانیت بدهند، الآن شما باید چند تا زن میگرفتید! بچه از پرورشگاه برداشتن هیچ جوره با روحانیت جور درنمیآید؟
از قیافهاش معلوم بود که ضربه خوردهی اینجور سوالهاست: « میدانید خانم خبرنگار، ریشه این سوالات و نگاهها برای چیست؟ برای اینکه مردم قبل از اینکه بگویند فلانی یک انسان معمولی است، میگویند روحانی است! من و امثال من را ابتدا با همین لباس میبینند؛ در هر کار و حرفه و تخصصی و جامعه اقشاری افراد خوب و بد وجود دارد، افراد بد هم همینطور و روحانیون نیز مبرا از این نیستند؛ پس ابتدا من یک آدمام و بعد ملبس به لباس روحانیت».
آنقدری طاها مابین حرفهای پدر وَرجه وُرجه کرد که چند دفعهای کم مانده بود تا عمامهاش بیافتد و او هر بار با آرامش آن را روی سرش نگه میداشت:«میبینید تو رو خدا! یک لحظه آرام و قرار ندارد، همینجوری با خودش برکت آورد، عشق آورد، زندگی آورد! اصلا قبل از طاها انگار که یک بار سنگینتر از توانمان را مدام روی دوشمان میگذاشتند، مدام در حال جنگ با بیرحمترین حریفهای روزگار بودیم اما او آمد و یکهو من و مادرش را پرت کرد وسط شادی! وسط خوشی، وسط یک دل سیر آرامش.
قصه سوم: خاله بیا بابام موشک درست میکنه
داشتم آمار و ارقام ارائه شده از طرف مدیرکل بهزیستی که در حال سخنرانی بود را تند تند تایپ میکردم که دخترکوچولوی نزدیکتر شد و داشت به سرعت دستهای من حین تایپ نگاه میکرد! آنقدری خوشاش آمده بود که سریع مادرش را هم صدا زد تا بیاید نگاه کند؛ مادرش مدام یاد میداد تا از من سووال کند که چطور سریع تایپ میکنم و این آغاز صحبتهای ما شد.
دختر کوچولوی ما اهل تبریز است ولی الآن دختر یک خانواده اهل گلستان شده است! یعنی پدر به علت نظامی بودن به تبریز آمده و قسمتشان این بوده تا فرزندشان را هم از این شهر پیدا کنند.
ریحانه، دختر کوچولوی خانواده گلستانی، دوست داشت تا یک داداش هم داشته باشد! بهم فیلم و عکسهای کلاسهای تکواندواش را نشان میداد و هر از گاهی پُز بابایش را بهم میداد و میگفت بابای من مابین موشکها کار میکند و بابا و مامان هم با شنیدن شیرین زبانیهای دخترش میزدند زیر خنده.
قصه چهارم: هانا، مثل اسماش پناه من شد
دختر دو یا نهایت سه سالهای که موهایش را عین جودی ابوت با دو کش گیلاسی از دو طرف بسته بود، آمد و خیلی شیک و مجلسی بسته خوراکی من را که روی زمین گذاشته بودم را باز کرد و شکلاتاش را برداشت و تازه یک لبخند کجی هم تحویلام داد و جلوی چشمام هم پوست شکلات را باز کرد و گذاشت دهاناش.
گفتم خانم کوچولو، شکلات من را برداشتی لاآقل یک بوس نمیدی؟ بدون هیچ ترسی نزدیک شد و بوسم کرد؛ از کیفم شکلاتهایی با پوستههای رنگی رنگی را درآوردم که هارمونی رنگهایش دل بزرگسالها را میبرد چه برسد به کوچک سالها.
داشتم شکلاتها را یکی یکی بهش نشان میدادم که دیدم باباش آمد: «هانا! باز که داری شکلات میخوری»! تا باباش را دید، دستهایش را مشت کرد، کاغذ شکلاتهای از این طرف و آن طرف دستهای کوچک مشت شدهاش زده بود بیرون! لبهای کوچک صورتی رنگشاش را به هم میفشرد که مثلا بزند زیر همه چیز و بگوید کدام شکلات! من که شکلات نخوردم؟
به بابای هانا گفتم که شکلاتها را من به زور به او دادم و اصلا هانا هیچ نقشی نداشت، قهقه بلندی زد: «خواهر من دخترم را بهتر از همه میشناسم! اون به خاطر شکلات حاضر است، باباش را هم بفروشد».
بابای هانا داشت زیر لب قربان صدقه قد و قواره نیم متری دخترش میرفت! نگاهش سراسر از عشق بود، امکان نداشت تصنعی و فیلم باشد این نگاهها.
گفتم، بابا بودن خیلی مناسب قواره شماست؛ چه خوب که شما بابای هانا هستید، چه خوب که خدا، هانا را به شما داده است! لبخندی زد:« چه خوب که خدا من را لایق دانسته تا بابای هانا باشم! هانا مثل اسماش سراسر امید و پناه است! به این قد و قواره کوچولواش نگاه نکن، پشتم بهش گرمه.
خم شد و دستهایش را روی بازوهای دخترش گذاشت:« ۲۵ سال از زندگی مشترکمان میگذاشت، هیچ امیدی نداشتیم دیگر؛ زندگیمان پُر بود از شماتتهای این و آن؛ سد طاقتمان عمیقا نازک شده بود! من و همسرم ذاتا آدمهای کم حرفی هستیم اما دیگر خانهمان ساکت ساکت بود! هیچ مکالمهای بینمان نبود ولی حالا ببینید در خانهمان چه سر و صدایی است؛ از وقتی هانا آمد با خودش عشق و هیجان و رنگ تازه آورد و پاشید وسط خانهمان».
قصه پنجم: محمدامین، کودک معلول
بیرون از سالن، پُر بود از هدایای که قرار بود، به بچهها بدهند؛ بچهها دل تو دلشان نبود تا بروند و هدایایشان را بگیرند! پسر بچه ریزنقشی با موهای مشکی ژل زده رو به بالا جلوتر آمد از من پرسید که آیا میدانم آن اسباببازیها چی هستند؟ گفتم انگار که بازی فکری هستند؛ گویا از جوابم خوشاش آمده بود.
پرسیدم اسمات چیه؟ چقدر خوشتیپی شما! با سرش تائید که خیلی خوشتیپ است و دوست دارد همیشه کت و شلوار بپوشد: محمدامین هستم، کلاس سوم ابتدایی.
سراغ مادرش را گرفتم که با دست نشانم داد که آن خانم چادری است! محمدامین با اینکه ۹ ساله است ولی قد و قواره کوتاهی دارد، انگشتهای دستاش دچار معلولیت بود؛ به همراه محمدامین رفتیم سراغ مادرش.
همین که خودم را معرفی کردم، کمی جا خورد و شمشیر را از پشت بست که دوست ندارد هیچ مصاحبهای در این خصوص بکند.
گفتم ولی حیف نیست کسی با فرشتهای مثل شما آشنا نشود؟ حیف نیست کسی نداند که زیر سقف این شهر، مادری است که مادرترین است؛ خلاصه هر طور شده، راضیاش میکنم تا کمی حرف بزنیم.
همان اول اسباب بازی محمدامین را میگیرد و به پسرش میدهد و او هم با شور و شادی سعی میکند تا بازش کند و بعد به طرف من میآید: خُب خواهر، چی میخواهی بگویم؟ من یک زن سن و سال گذشتهای هستم! یک عمر برای داشتن بچه سوختم و ساختم؛ مدام از خدا میخواستم تا یک بچه به من بدهد ولی خُب صلاح و حکمتاش این بود که ندهد».
لابلای حرفهایش مدام به محمدامین نگاه میکند که مبادا گم شود: خدا خواست تا محمدامین بشود آن آرزوی برآورده شدهام».
پریدم وسط حرفاش؛ ولی آگاهانه یک بچه معلول را انتخاب کردید؟ تا این را گفتم چشمهایش پُر شد از اشک، داشت به پهنای صورت گریه میکرد:« گاهی اوقات خداوند متعال فرشتهها را مامور میکند تا از اعماق کائنات با یک آینه بیایند روی زمین تا انرژی ساطع شده از آنها را چند برابر کرده و به سمت خودشان برگرداند! حال محمدامین همان انرژی ساطع شده من است، اصلا انگار من قبل از محمدامین یک کودک خام و ناپخته بودم اما بعد از او جهانم تغییر کرد».
دوباره اشکهایش سرازیر شد:« یک چیزبگویم و مخلص کلام! محمدامین با خودش خدا را به خانه ما آورده است».
قصه ششم: قصههای ناشنیده کودکانی از جنس امید
بچهها یکی یکی و دست در دست پدر و مادر خود از سالن بیرون میرفتند، به قیافه تک به تکشان نگاه میکنم! به پدر و مادرهایی که دارند بیهوا قربان صدقه بچههایشان میروند؛ به آرمیتایی که قرار است تا پای ماشین روی گردن باباش برود، به رُزایی که مامانش برای بعد این مراسم قول کیک شکلاتی که با توت فرنگی تزئیین شده است داده؛ به یاسمینی که مامانش تاکید دارد روی حرف میم دخترش مکث کنیم و “یاسمین” ادا کنیم؛ شاید باور نکنید ولی این میهمانی با حضور خدا بود، خدایی که در چهره این بچهها تجلی یافته است.
ثبت دیدگاه